لازم به ذکر است: متن ذیل پیاده شده از صوت درس میباشد و هیچگونه ویرایشی روی آن اعمال نشده است.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین و صلیالله تعالی علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم محمد و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین لاسیما بقیةالله فی الارضین ارواحنا فداه و عجل الله تعالی فرجه الشریف و اللعنة الدائمة علی اعدائهم اجمعین.
رسیدیم به دلیل چهارم برای اثبات حجیت غلبه. حاصل این دلیل این هست که یک قیاس استثنایی که اگر غلبه معتبر نباشد «لما امکن اقامة البرهان الا نادراً و التالی باطلٌ بالضرورة فالمقدم مثله» که معتبر نباشد. وقتی معتبر نبودن باطل شد نقیض آن قهراً که معتبر بدن هست ثابت میشود. وجه ملازمه بین مقدم و تالی این هست که ما در قیاسات بهخصوص قیاس اول که مهمترین قیاس هست احتیاج داریم به کلیّت کبری. و راه رسیدن به کلیّت کبری تفحص از جزئیات است برای بشر. و جزئیات بما انه غیر متناهی است معمولاً، همه را که نمیشود تفحص کرد، غالب فوقش این است که خیلی دست بالا بگیریم غالبش را هم میشود. اگر این غالب ملازمه نداشته باشد با علم یا به عبارت حالا عبارتی که گفتیم ملازمه نداشته باشد با اعتبار ما یحصل منه، خب آن تالی فاسد لازم میآید، راهی ما دیگر نداریم غیر از تفصح جزئیات و رسیدن به کلی. ما درحقیقت در رسیدن به کلیّات از پایین میرویم بالا؛ وقتی بالا را استحصال کردیم آنوقت دو مرتبه از بالا میآییم پایین، سیر نزولی میکنیم برای اینکه حکم جزئیات را روشن بکنیم، ولو جزئیات هم در ضمن آن بنحو اجمال و اندماج اثبات میشود، چون وقتی کل را میگوییم حکم جزئیات هم در آن روشن است اما آن علم تفصیلی نیست، یک علم اندماجی و اجمالی است، بعد برای اینکه آن را تفصیلی کنیم مثلاً میگوییم «هذا عادلٌ و کل عادلٍ مثلاً یجوز الصلاة خلفه فهذا یجوز الصلاة خلفه»؛ خب «و کل عادل یجوز الصلاة خلفه» این را گرفته، توی آن هست مندمج است ولی اگر بخواهیم تفصیلیاش بکنیم آنوقت قیاس تشکیل میدهیم، صغری و کبری و آن کلی را بر این منطبق میکنیم بهواسطهی ان حد وسط و نتیجه میگیریم که این هم همینجور است. این حاصل این استدلال است.
جوابی که از این بهطور متعارف داده میشود در حالا کتب منطقی و امثال ذلک این است که غلبه بما هی غلبه این نمیتواند علم بیاورد، اطمینان بیاورد یا به قول آنها استقراء که استقراء گفتیم استقراء ناقص همان پیدا کردن غالب افراد است دیگر ناقص که باشد، اگر ناقص خوبی هم باشد تازه.
گفتند این بهخاطر غلبه بما هی غلبه کاری از آن نمیآید بلکه همیشه بهخاطر ضم یک امر آخری است به آن و آن ضم آخر این است که دو چیز یا سه چیز است، حالا سه چیز حالا میگوییم توی اینها، معمولاً توی حالا مثل المنطق و اینها سه چیز هست. یکی این است که با این تفحص و استقرائی که میکنیم علت آن امری که حالا مطلوب ما هست و دنبالش هستیم علت آن را در اینها پیدا میکنیم. مثلاً اگر میگوییم فلان سقمونیا مثلاً مسهّل است خب این سقمونیا آن سقمونیا آن سقمونیا جزئیات سقمونیا را دیدم و از این غلبهی تسهیل آن حالا با کارهای مختلفی که باید انجام داد مثلاً یک وقتی فلان جزء آن را کم میکنیم یا مقدار آن را کم میکنیم، هی توی این چیزها، میبینیم هروقت فلان چیزش نباشد آن تسهیل را نمیآورد، اگر همهی اجزاء آن باشد ولی مقدارش مثلاً این مقدار خورده بشود آن را نمیآورد و هکذا هی کم و زیاد میکنیم هی، تا میفهمیم علت چی هست؟ فلان جزء آن هست یا آن جزء با ضمائمش هست، این علت را میفهمیم. وقتی علت را فهمیدیم خب ما یک قانون عقلی بدیهی داریم و آن این است که تخلف علت از معلول و معلول از علت ممکن نیست. پس این غلبه نقشی که دارد این است که ما را به مواردی به علت میرساند؛ وقتی به علت رساند تخلف علت از معلوم مستحیل است پس میگوییم که میفهمیم که هرجا این سقمونیا هست این اثر را دارد. حالا این یک حرف است زده شده.
راه دوم این هست که بگوییم مواردی از اینها در حقیقت یک امر بدیهی غیر از این مسألهی علیت و معلولیت و عدم، استحالهی تخلف معلول از علت و علت از معلول وجود دارد. مثلاً شما میگویید هرکلی اعظم از اجزاء آن است، هرکلی اعظم است از اجزاء آن؛ خب این کل را از کجا درآوردی آقا؟ مگر همهی کلها را دیدی؟ شما فوقش حالا چقدر کل را دیدی؟ ولی شما میگویید هر کلی اعظم من الجزء است فی اقطار السموات و الارضین فی السابق فی اللاحق همیشه. این از باب این هست یک بداعت عقلی است و آنکه کل مگر چی هست؟ این است مع اضافات؟ خب معلوم است هرچی وقتی اضافات شد آن اعظم میشود از این دیگر، پس آن اضافات کجا رفته؟ کل یعنی همین جزء مع اضافات یعنی مع اجزاء آخر. خب قهراً وقتی این بود که اجزاء دیگر که ؟؟؟ خب اعظم میشود دیگر. این امرٌ بدیهیٌ عقلیٌ.
س: این را البته نگفته درست است؟
ج: چرا گفته.
دومیاش هم این است «أن یبنى على بدیهة العقل کحکمنا بأن الکل أعظم من الجزء، فإنّ تصور الکل و تصور الجزء و تصور معنى أعظم هو کاف لهذا الحکم». این جزء است، آن کل است، کل است یعنی چی؟ یعنی این با ضمائم آخر ...
س: مستشکل میخواست بگوید که ما نیاز به ...
ج: حالا شما بگذارید من این حرفهای اینها را نقل بکنیم و الا حالا هنوز که داوری که نکردیم ....
س: ما داوری نخواستیم بکنیم میخواستیم بگوییم که این فرمایش شما تخصصاً از بحث استقراء و استهلال و استقراء و اینها نظری نیست اصلاً، اینها بدیهی است ...
ج: نظری ما نمیخواهیم باشد ...
س: ؟؟؟ بدیهی هست ...
ج: آن هم که، آن قبلی هم همینجور بود، مگر علت از معلول ...
س: ؟؟؟ نه قبلی اینجوری نبود ...
ج: علت از معلول ...
س: ؟؟؟
ج: میدانم نه آن کبرایی که ....
س: ؟؟؟ باعث توی آن میشود یا نه، ما میآییم به علت میرسیم میگوییم توی مریخ هم باشد ...
ج: چرا میگوییم؟ چون تخلف معلول از علت محال، مستحیل است و این امر واضحی است ...
س: بله، آقا هر نظری یتنهی الی البدیهی، اینکه انتهای بدیهی ...
ج: پس شما فرق اینجا با آن قبلیِ چی هست؟
س: فرقش این است که آنجا ینتهی الی البدیهی اما خودش نظری است، اینجا خودش هم بدیهی است و بحث سر این است که ما در جایی که میخواهیم امری بدیهی نیست و میخواهیم از آن یک کلیتی اثبات کنیم بهوسیله استدلال استقرائی، استقراء لا یکفینا و لا یغنینا در مطالب نظری نه بدیهی، بدیهی که بداهت دارد، اینکه بدیهی است اصلاً، الکل اعظم من الجزء کسی اصلاً نمیآید سراغ استقراء تا بگویید آقا استقراء تام نیست. توی چه چیزی میآیند سراغ استدلال و استقراء؟ در چیزی که نظری است ولذا شک کردم اصل مطلب همان است که میآیند از علت به معلول میرسند در مطالب نظری که دنبال استقراء هستند. عرض ما این است که اینجا اصلاً تخصصاً خارج است، کلیت آن را اگر ما استفاده میکنیم از باب بداهت آن است نه از باب اینکه استقراء بسترسازی میکند برای استدلال استقرائی که ضمیمه میخواهد ؟؟؟ به یک علت کلی رسیدن و تخلف ...
ج: خب حالا این فرمایش شما فرمایش بدی نیست، خودش هم فرموده، حالا گفته این را سه، منتها فرموده «و لیس هذا فی الحقیقة استقراء، لأنه لا یتوقف على المشاهدة، فإن تصور الموضوع و المحمول کافٍ للحکم و إن لم نشاهد جزئیا واحدا منها».
چهارمین وجه میفرمایند: «أن یُبنى على المماثلة الکاملةِ بین الجزئیّات» از باب تماثل؛ میگویند مثلاً ما یک میوهای را خوردیم دیدیم مثلاً خرما را چندبار خوردیم و اینها دیدیم شیرین است یا فلان میوه را خوردیم دیدیم مثلاً فلان مزه را دارد، بعد حکم میکنیم که همهی افراد این نوع شیرین است، چرا؟ از باب اینکه این مطلب برای ما مسلّم است که امثال در اینجور احوال و طواری و عوارض و خصوصیات برابر هستند، مثل هم هستند. «أن یبنى على المماثلة الکاملة بین الجزئیات، کما إذا اختبرنا بعض جزئیات نوع من الثمر فعلمنا بأنّه لذیذ الطعم مثلاً، فإنّا نحکم حکماً قطعیاً بأنّ کلّ جزئیات هذا النوع لها هذا الوصف» یا مثال دیگری میزنند «کما إذا برهنّا مثلاً على أنّ مثلثاً معیّناً تساوی زوایاه قائمتین» صد و هشتاد درجه هست این مثلث خاص «فإنّا نجزم جزماً قاطعاً بأنّ کلّ مثلث هکذا، یکفی فیه فحص جزئی واحد و ما ذلک إلاّ لأنّ الجزئیات متماثلة متشابهة فی التکوین، فوصف واحد منها یکون وصفاً للجمیع بغیر فرق». خب این چیزی است که حالا در اهل منطق گفتند، قهراً اینها قانعکنند که نیست این مطالب. شما، اشکالات فراوانی است یک بخشیاش هم مرحوم شهید صدر در الاسس المنطقیه این منطق ارسطویی را حسابی مورد بحث قرار دادند و یک کوششی کردند در اینکه بتوانند پیدا کنند یک راهی مثلاً بهتر از اینها برای آن مطلب که ما چهجور به کلیات میرسیم و قطع پیدا میکنیم و اینها؟ مثلاً آن راه اول که شما میگویید ما از اینها میرسیم به اینکه علت فلان امر است؛ اینجا خودش جای سؤالاتی است، از کجا میفهمید این علت است؟ شاید مقارنت است با اینهایی که شما بررسی کردید. شاید آنها که بررسی نکردید چنین مقارنتی در آن نباشد. اینکه این علت شد مقارنت نبود، این را از کجا به آن جزم پیدا میکنید؟
س: ؟؟؟
ج: حالا آن پس راه آخری است، این راه ...
س: ؟؟؟
ج: نه اینها نگفتند که...
س: قطعی نگوید ولی ظاهراً همین ...
ج: حالا اگر توی دلشان است ما نمیدانیم.
پس بنابراین اینکه شما این جزئیات میگویید به علت میرسیم و میگوییم، بعد میگویید این علت در همه هست، حالا این اشکال اول؛ اشکال دوم: چهجور میگویی علت در همه هست؟ به چه دلیلی میگویی در همه هست؟ بله شما اینجا میتوانی یک قضیهی شرطیهای درست کنی بهطور قاطع، یعنی آنکه علت لا یتخلف عن معلوله و معلول آن هم لا یتخلف عنه این درست است، پس بگوید هرجا این را دارد بنحو قضیهی شرطیه؛ قضیهی شرطیه متکفل موضوع آن نیست، میگوید بله اگر هرجا این باشد، اما شما که این را نمیگویی، میگویی هرچی سقمونیا هست این را دارد، میخواهی این را بگویی. آن را از کجا میگویی که هر سقمونیا این را دارد؟ مگر شما بگویید که ما لا نسمی سقمونیا الا آنکه این را دارد ...
س: باز هم ؟؟؟ خارج به آن قضیهاش تعلیقیه ...
ج: فقط آن بله، آن باید قضیهی شرطیه بگویی اما بخواهی الان حکم کنی ...
س: که این چیزی که توی خارج است ...
ج: یا آن راه اخیر، تماثل، تماثل به چه دلیل؟ که قطعاً هرچی متماثل است باید مثل هم باشد؟ متماثل است یعنی چی؟ یعنی عین این است؟ باز آن هم باید یک علت، علت به همان اولی برگردد و الا به چه دلیل، بهخاطر چی؟ باید بگویی چون همان علت است و علت از معلول جدا نمیشود. حالا اینکه لایتخلف المعلول عن العلة و العلة.... این کلی مگر نیست؟ این حرف کلی را هیچگاه، هیچ علتی و معلولی هیچگاه، این را از کجا درآوردی؟ بله این را از کجا درآوردی؟ اینکه خود، این خود این مسأله ...
س: تخلف معلول از علت؟
ج: بله که این را ...
س: ؟؟؟ عقلیه است دیگر ...
ج: کلی داری میگویی دیگر ...
س: بدیهی است دیگر ...
ج: پس بنابراین اینجوری نیست که.... ما باید یک راه دیگری وجداناً این را میبینیم که ما چنین علمهایی داریم توی تحلیل آن بشر گیر کرده که چکار کند؟ چی بگوید؟ از کجا آمده؟ فلذاست که برای آنهایی که یک آدمهای چیزی هستند خواندن این حرفها و شنیدن این حرفها چه توی منطقاش چه توی فلسفهاش اینها را بیچاره میکند یعنی به وسواس و شک و تردید و یعنی آن چیزشان را از بین میّبرد. ولی آنها که نه، این قضیه روشن است برایشان، دارند یک چیزی که مسلّم واضح است و طمأنینهی نفس نسبت به او داریم، داریم کنکاش میکنیم یک چیزی نفهمیدیم هم نفهمیدیم، ضرری به آن مطالبمان نمیزند.
س: الان این کبرای کلی را فرمودید برهانی است اشکالش چی هست؟
ج: کدام؟ شما میگویید هیچگاه ...
س: خب همین برهانی است دیگر ...
ج: یعنی چی برهانی است؟ چه برهانی بر این اقامه میکنید؟
س: این برهانی نیست بدیهی است ...
س: نه نه
ج: یعنی چی بدیهی است؟ چهجور شده که این بدیهی شده؟
س: ؟؟؟ فلسفهی برهانی است دیگر ...
ج: چی برهانی است؟
س: همین استحالهی تخلف معلول از علت برهانی است دیگر ...
ج: چرا؟
س: ؟؟؟ امری نیست که شما بخواهید انکارش بکنید بگویید مستدل نیست، چون معلول که بدون ...
ج: حالا من دیگر نمیخواهم وارد این چیزها بشوم، چقدر آدمها گفتند که، بله ...
س: نه حالا شما میخواهید حاج آقا این اشکالی که مناطقه میکنند توی آنجا میخواهید این اشکال را در ما نحو فیه هم اجرا کنید؟
ج: بله؟
س: آن اشکالی که مناطقه به این هجوم میآورند شما میخواهید همان را تطبیق بدهید در بحث آن اعتبار عقلائی غلبه؟ این را میخواهید؟
ج: نه میخواهیم بگوییم غلبه را شما میگویید چی؟ آنها گفتند، آمدند جواب دادند درست؟ گفتند یعنی درحقیقت حالا ما اصطیاد میکنیم از کلامشان به چیزی که، میگوییم استدلال اینجا چی بود؟ میگفت که اگر غلبه معتبر نباشد «لما امکن اقامة البرهان الا نادراً»، الا نادراً هم بر این میگوییم که آنجایی که چی باشد؟ استقراء تام باشد و آن نادر است. در غیر جایی که استقراء تام است قهراً چیست؟ به غلبه، پایهاش غلبه است، پایه غلبه است، وقتی پایه غلبه بود خب غلبه هم که اگر معتبر نباشد پس به آن نمیرسیم دیگر.
س: اینجا که امور خارجی نباشد امور خدمت شما عرض بکنم که تصوری باشد آنجا که دیگر اصلاً نیاز، الا نادراً را شما فقط میزنید به آنجایی که استقراء تام باشد ...
ج: بله.
س: یک فرد دیگرش هم این است که اصلاً امر استقرائی نیست، امر ضرورت به شرط محمول است.
ج: شما اصلاً دارید میگویید ما به کلی نمیرسیم، آقای عزیز اینها را ...
س: همین کلی ....
ج: بابا اگر، میگوییم ....
س: مثل همان مثال که زدید ...
ج: نه میگویند ما به کلی نمیرسیم ...
س: میتوانیم برسیم ...
ج: حالا شما اینها را انکار دارید میکنید بنابر این است دیگر؛ مگر این آقا نگفت، آقا مگر این را نگفت گفت که، فرمود: «و الکلی لا یکون» یعنی لا یتحقق، کان آن تامه است «و الکلی لا یکون إلاّ بعد فحص الجزئیات و استقرائها» ...
س: من همین را عرض میکنم، میخواهم بگویم پس این را قبول دارید این گزاره غلط ....
ج: یا اینجا فرمود «هو الأساس لجمیع أحکامنا الکلّیة و قواعدنا العامّة، لأنّ تحصیل القاعدة العامّة و الحکم الکلّی لا یکون» شما که میگویید هیچ علتی از معلول تخلف نمیکند، از کجا درآوردید؟ این میگوید آقا نمیشود الا اینکه جزئیات را دیدید، هیچ معلولی از علت تخلف نمیکند چه از آنور بگویی چه از اینور. میگویی این را از کجا میگویی؟ میگویی این کلی مگر نیست؟
س: نه اینها را که متوجه هستیم حاج آقا، میخواهیم بگوییم ...
ج: خب این را از کجا درآورد؟ حرف بر سر این است ...
س: نه، عرضم این است، این الا نادراً شما ؟؟؟ به استقراء تام؛ الان همان فردی که استقراء ...
ج: در استقراء تام درست است، جای دیگر کجا داریم؟ .....
س: همان ؟؟؟ همان جایی که توی استقراء خودشان هم فرمودند. آنجا که استقراء تام نبود که ...
س: مثل «الکل اعظم من الجزء»، آنجا دیگه استقراء تام نبود، واقعاً هم کلیتش ...
ج: نه، خب آنکه حالا آن جواب ...
س: همین را دارم عرض میکنم.
ج: نه، بله، آن ...، آن اصلاً ...
س: پس میخواهم بگویم الا نادراً را فقط نباید بگذاریم ؟؟ استقراء ...
ج: حالا شما یکی هم اضافه کن که اگر آن هم بگوییم مثلاً اینجور جایی ...
س: حاج آقا؛ ما آن مطلبی که ؟؟ الان توی این مطلبی که مناطقه دنبالش هستند؛ چون در قرآن دنبال یقین بمعنی الاخص هستند و یقین بمعنی الاخص دوتا رکن است. یکی یقین است یکی هم مطابقت با واقع است. اشکال آقایان به بخش مطابقت با واقع و اینکه از کجا میخواهید بفهمید علیتش هم مقارنت باشد در واقع؟ ما نحن فیه که بحث اعتبار عقلاء است بحث جزم و اعتماد و عمل است نه بحث مطابقت قهری با واقع، اینکه میگوید لما امکن البرهان؛ چون برهان باید مقدماتش یقین بمعنی الاخص باشد. یقین بمعنی الاخص هم شرطش تطابق با واقع است. اشکال میکنند میگویند تطابق با واقع ...
ج: بابا! حرف سر این است.
س: ؟؟ میگویند دیگه، اما ما نحن فیه بحثمان اصلاً بحث برهانی نیست. بحث منطقی نیست، بحث این است که آقا جزمی آیا عقلاء از ناحیه غلبه و الحاق فرد مشکوک به غالب افراد پیدا میکنند یا نمیکنند؟
س: خب راه حلش چیه همان؟ همان هم باید راه حل ...
س: حالا راه حلش هر چی که حالا بگویی که یکی از اینها همین هست برای عرف عرفی، اشکال مناطقه که یک اشکالی است که وارد هم هست که به چه بخشی میخورد؟ نه به بخش جزمآور بودن و اعتماد عقلایی کردن بلکه به بخش تطابق با واقع داشتن یا نداشتنش هست. عرض ما این است. اشکالاتی که آقایان میکنند که میگویند این وجه وجهی نیست نمیگویند عقلاء لا یعتمدون و لا یجزمون، نمیگویند جزم نمیکنند، اذعان نمیکنند، میگویند عقلاء بله، جزم میکنند. اما
ج: نه آقای، جناب آقای ...، نه، نه، اصلاً خارج از
س: ؟؟
ج: نه آقای عزیز! خارج از
س: ؟؟
ج: خارج از مسیر شدید. ببینید؛ حرف این است استدلال چهارم. میگوید وقتی غلبه اگر اعتبار نداشته باشد آن نیست. پس به این میرسیم که غلبه اعتبار دارد درست؟
س: بله.
ج: پس بنابراین وقتی توی برهان اعتبار داشت اینجا اعتبار ندارد؟
س: حالا اشکالی ؟؟
ج: آهان! پس این استدلال است ...
س: درست است.
ج: پس دیگه درست و نادرست، نگویید آنجا با اینجا فرق میکند. میگوید ما وقتی که ...، پس اعتبار غلبه مسلّم شد. برای اینکه آنجا،
س: ببینید؛ شما اینجا به طریق أولی میگویید.
ج: بله دیگه، اینجا استدلال این است.
س: ؟؟ به تعویض بفرمایید. شما ؟؟ بفرمایید. آن شبهه مستعصیه چی میخواست به ما بگوید؟
ج: همین را میگفت.
س: میخواست بگوید که اگر استقراء ناقض معتبر نباشد ما کلیت کبری که شرط قیاسات ما است استفاده نمیکنیم.
ج: نداریم. پس یک قیاس استثنائی درست شد.
س: درست است.
ج: درست؟ پس بنابراین میفهمیم که در آنجایی که ما باید به قطع برسیم و ادنی احتمال خلاف مضر است...
س: این دیگه نشد، این را ما قبول نداریم.
ج: آقا صبر کنید!
س: این استدلال را تکمیل کنید به این بیان، بگویید ...، ما فهمیدیم فرمایش شما چیه، فرمایش شما این است که این بیان لا یعتمد علیه؟؟ به خاطر اینکه برهان پس بله ...
ج: نه، این استدلال برای مانحن فیه تقریبش چی شد؟
س: تقریبش این است. میخواهید تکمیل کنیم؟
ج: تعریف کنید.
س: بگوییم آقا؛ ما وقتی که میخواهیم به کلیت یک قاعدهای برسیم، یک گزارهای برسیم باید از راه استقراء برویم جلو، کسی اشکالی کرده شما چهطور میتوانید از جزئیاتی که ظنی هستند برسید به کلی؟ جواب میدهند. میگویند ما از ضمّ تخلف علت از معلول، از علت و کشف علت ؟؟
ج: نه، میگویم استدلال برای بحث ما چه جوری شد؟
س: همین؛ اینجوری، اینجوری، ما میخواستیم به یک کلیتی برسیم، کلیت یعنی چه؟ یعنی تا غلبه را که میدانی، احراز کردی، مشکوکها را هم میخواهی از باب استقراء کلیتش را بفهمی؛ الحاق بکنی تا بشوند همگان آن گزاره کلی، شبهه برایت پیش میآید میگویی آقا؛ چه جور من کشف کنم؟ ما جواب میدهیم میگوییم آنچه که در ذهن عقلاء هست کشف علت است و از علت به معلول میرسند، شما اشکال میکنید مناطقه، میگویی آقا؛ از کجا معلوم مقارنت نباشد؟ جواب میدهیم. اشکال مقارنت در برهان درست است اما در مانحن فیه ...
س: جزمش را چه جور ؟؟ جزمش؟ جزمش؟
ج: ببینید؛
س: اما در مانحن فیه که جزم میخواهیم پیدا بکنیم درست است چون جزم پیدا میکنیم واقعاً، واقعاً از همین که شما به دقت ؟؟
ج: ما منطق بحث نمیکنیم الان، نه فلسفه بحث میکنیم نه منطق، ببینید؛ ما از استدلال آنجا خواستیم برای یک بحث اصولی استفاده کنیم. نحوه استفاده را باید چه جور بگوییم؟ بگوییم ...
س: ما عرفی میگوییم.
ج: بگوییم، نگفتید که...
س: ؟؟
ج: الان بیان نفرمایید. گفتیم این قیاس استثنائی ...
س: من ؟؟ احتمالات شهید صدر را میدیدم؟؟
ج: گفتیم یک قیاس استثنائی است. آنجا اینجوری میگویند. میگویند اگر غلبه معتبر نباشد «لما امکن اقامة البرهان الا نادراً» حالا نادراً را بگو یک فرد دارد یا دوتا فرد دارد؟ الا نادراً و حال اینکه تالی باطل است فالمقدم مثله که معتبر نباشد. پس باید غلبه معتبر باشد. خب این وقتی این مسئله در آن علوم مسلّم شد به این قیاس استثنائی؛ میگوییم وقتی آنجا معتبر بود به طریق أولی در اینجا هم معتبر است. یا ...، خب پس علمآور است دیگه، کافی است دیگه، وقتی توی برهان کفایت میکند در روابط بین ؟؟ هم حکم ؟؟ دیگه بالاتر از این چه میخواهی؟ پس این ثابت میکند که بله، در امور شرعیه، در این فلان و اینها هم حجت است. این...، جوابی که دارد داده میشود این است که مناطقه میآیند میگویند آقا نه، ما که میگوییم معتبر است مطلقا که نمیگوییم معتبر است. توی اینجور جاها میگوییم و اینجور جاها که شما ندارید که، شما که میروید غلبه را نگاه میکنید علت را که کشف نمیکنید که، یا آن مماثلت را که کشف نمیکنید که، پس ما که میگوییم غلبه؛ کدام غلبه را داریم میگوییم؟ آن غلبه را میگوییم که همراه با آن کشف علت باشد. آن غلبهای را میگوییم که مماثلین هستند یا آنجایی میگوییم که بداهت عقلیه وجود داشته باشد. که حالا...، پس بنابراین ...، و شما بخواهید بگویید توی علوم عقلی پس حجت است، پس این اعتبار دارد، این نه، این استدلال با اثبات نمیکند این استدلال که مطلق الغلبه حجت است. غلبههای اینچنینی که همراه با این امور باشند حجت میشود. این شد، خب توی آنجا هم اگر غلبه شما هم توی علوم شرعی اینجوری شد خیلی خب، اما اگر اینجوری نشد خب نمیتوانید به این استدلال بگویید آنجا هم حجت است که ...
س: الان شما دارید استدلال به کلیت مدعای غلبه میکنید خدشه میکنید؟
ج: بله، بله ...
س: اینکه قبلاً گفتید قائل به تفصیل میشود ؟؟
ج: خب این یک دلیل است. خب این دلیل را ما چهکارش کنیم؟ بحث نکنیم از این دلیل؟
س: وقتی نیست ...
س: ؟؟ بحث کنید. آقا تصحیح کنید. ؟؟ به کلش نمیرسد، به بعضش میرسد در این شرایط؟؟
س: خب همین شرایط اینجا نیست دیگه آنها ...
ج: خب این... این مقداری که یا مماثل هستند، مماثلها باید حکمشان یکی باشد. خب مظنون انسان هست ولی به چه دلیل مماثلها حکمشان باید یکی باشد؟ اگر میروی به علت خب برمیگردد به قبلی، بنابراین این وجوهی که حالا توی منطق آمدند گفتند و باید راه حل دیگری پیدا کرد که شهید صدر قدس سره در أسس المنطقیه که خیلی مفصل هست و از راه همان حساب احتمالات و آن فرمولهای ریاضی ایشان خواستند از آن راه اثبات کنند که، که حالا یک دقایقی هم آنجا هست و حواشی سیدنا الاستاد هم مهم است. آقای حائری دام ظله در مواردشان، خب آن از راه حساب احتمالات که حالا حساب احتمالات خودش چهکار میکند با نفس و اینها، اینها مباحث مهمی است که دیگه حالا باید توی همان کتاب الأسس المنطقیه آقایان دنبال کنند.
س: حاج آقا؛ الان ببخشید؟؟ شما دو سنخ اشکال دارید میکنید. یک سنخ اشکال این است که این چیزهایی که شما دارید میگویید تام نیستند. سنخ دیگرش این است که آنها برفرض اینکه تام باشد توی محل بحث ما نیست.
ج: بله، شما آنجا چه میگویید؟
این یک مطلب. بیان دیگری که وجود دارد بیانی است که بعضی از مناطقه و فلاسفه و متکلمین فرمودند و آن این است که غلبه یا استقراء ولو ناقص باشد این ملازمه با تجربه دارد. و التجربة یوجب الیقین یا توجب الیقین؛ چون تکرر، این بالإتفاق به امثال ذلک نمیشود که صدفةً، اتفاقاً، این تکرر نمیشود. پس بنابراین شما که میبینید اینجا اینجور شد، آنجا آنجور شد، آنجا آنجور شد، دارید فحص میکنید در غالب میبینید، پس میبینید یک امری هی مکرر میشود این مکرر شدنها نمیشود صدفهای باشد. شاید ولو ظاهرش حالا اینجوری فرمودند؛ برمیگردد به همین که؛ تکرر که همینجوری نمیشود پس علت واحدی باید دارد. منتها این یک حلقهای را، یک زمینهای را، یک عنصری را اینجا دخیل کردند که ما به آن علت برسیم. آنجوری که ما آنجا توضیح دادیم این بود که مثلاً آن را کم میکند، زیاد میکند، چیزی میفهمد به علت برسد. این نه، این میگوید همین چشمت را ببند، نمیخواهد ...، ولی هی میبینی مکرر میشود همین تکررِ میفهمد علتی است در اینجا چون صدفةً نمیشود. این هم بوعلی در کتاب برهان شفا ذکر کردند که آقای صدر فرازی از آن را اینجا نقل کردند. «و قال: قال ابن سینا» ما این منطق شفا را خدمت آیتالله جوادی میخواندیم. سه چهار نفر هم بیشتر نبودیم. یک ساعت به ظهر، بعد منطق ریاضی هم ایشان در ضمن آن میفرموند. «قال ابن سینا: و لقائل أن یقول :ما بال التجربة تفید الإنسان علما بأن السقمونیا تسهل الصفراء على وجه یخالف فی إفادته إفادة الاستقراء»؟ که ظاهر این کلام فعلاً این است که فرق است بین استقراء و تجربه، البته بعد آقای صدر میفرمایند که نه، این فرقی نمیکند. «فإن الاستقراء إما أن یکون مستوفی للأقسام، و إما أن لا یوقع غیر الظن الأغلب. و التجربة لیست کذلک». این و لقائل أن یقول، مستشکلی ممکن است چنین اشکالی را بکند. بگوید آقا؛ استقراء که اگر مستوفی الاقسام باشد خیلی خب، ولی اگر نباشد که فقط مظنه برای انسان میآورد. ولی تجربه اینجوری نیست. اگر کسی چنین اشکالی را بکند ابن سینا فرموده: «فنقول فی جواب ذلک؛ إنّ التجربة لیست تفید العلم لکثرة ما یشاهد على ذلک الحکم فقط» تجربه اینجوری نیست که آن فقط به خاطر این جهت موجب علم بشود. «بل لاقتران قیاس به قد ذکرناه» آن به برکت یک قیاسی است که در کنار آن تجربه قرار میگیرد، آن موجب علم میشود و آن قیاسِ ممکن است در استقراء هم باشد، در غلبه هم باشد. آقای صدر میفرمایند «و یشیر بذلک إلى کلام سابق له یشرح فیه کیف یقوم العلم و البرهان على أساس التجربة إذ یقول»: آنجا اینجوری فرموده: «إنه لما تحقق أن السقمونیا یعرض له إسهال الصفراء، و تبین ذلک على سبیل التکرار الکثیر،عُلم أن ذلک لیس اتفاقا، فان الاتفاق لا یکون دائمیا و لا أکثریا»، امور اتفاقی و صدفهای دائمی و اکثری نمیتواند باشد. خب حالا این را از کجا در آوردی؟ از کجا میدانی...
س: مقارن ؟؟
ج: از کجا میدانید که اتفاق اکثری و دائمی نمیتواند باشد؟ به چه دلیل؟ این سؤالی است از ابن سینا. میگوید تجربه اینجوری است. خب حالا غلبه هم وقتی شد همین است دیگه. غلبه وقتی دیدی غلبه افراد اینجوری هستند این درحقیقت یک تجربهای است. «و قال الطوسی فی شرحه لمنطق الإشارات المجرّبات تحتاج إلى أمرین: أحدهما: المشاهدة المتکرّرة، والثانی القیاس الخفیّ» این همان قیاسی است که ابن سینا هم گفته آن قیاس خفی است. «و ذلک القیاس هو أن یعلم أن الوقوع المتکرر على نهج واحد لا یکون اتفاقیا، فإذن هو إنما یستند إلى سبب، فیعلم من» آهان اینجا؛ فیُعلم این اضافه کرده که میدانیم همینجوری نمیشود. باید یک سببی اینجا باشد. برگردانده به «و یُعلم من ذلک أن هناک سببا، و إن لم یُعرف ماهیة ذلک السبب، و کلما عُلم حصول السبب حُکم بوجود المسبب قطعا، و ذلک لأن العلم بسببیة السبب و ان لم یعرف ماهیته یکفی فی العلم بوجود المسبب». خب ...
س: پس اینجا هم شما دوتا ایراد دارید؟ میگویید یکی اینکه صُدفه دائمی و اکثری نیست را از کجا میگویید؟ و ثانیاً از کجا میدانید که این چیزی که شما دست روی آن گذاشتید شاید یک امر مقارنی باشد که شما به آن پی نبرئده باشید و آن هم در همهی اینها بوده باشد.
ج: بله، امر مقارنی باشد و آن در همهی اینها نبوده باشد.
س: نه، مثلاً امر مقارنی باشد؛ شما یک چیز دیگر را تصور کردید و آن امر مقارن مثلاً سبب بوده باشد و در آن چیزی که میخواهید تحقیق؟؟ بکنید آن مقارنه نیست.
ج: نه، دو چیز، نه ...
س: مقارن هیچ وقت سبب ؟؟
ج: نه، نه،
س: نه، ببینید؛ منظورم این است. مثلاً شما الان بگویید این ماده این را اثر میگذارد؟ بعد در ده مورد هم امتحان کردید و حال آنکه غفلت کردید که در این ده مورد یک امر مقارن دیگری بوده که آن سبب بوده و در یازدهمی که این را میخواهید تطبیق بکنید چون آن نیست و خبر ندارید دیگه تطبیق نمیکنید. ؟؟
ج: نه، حالا آن بیان ما این نبود که آقایان بیان کردند. ببینید؛ شما میبینید عند وجود این حالت آن مسببِ محقق میشود. از کجا میفهمید که این حالتِ واقعاً سبب است؟ شاید این مقا ...
س: ؟؟یکی دیگر است. من یک چیز دیگه دارم ؟؟
ج: شاید این مقارن با سبب است.
س: ؟؟ یک چیز دیگر است؟؟
ج: و سبب امر آخری است و آن امر آخرِ شاید در بقیهای که شما ندیدی نباشد.
س: ولی به این بیان هم میشود گفت دیگه، به این بیانی که ما الان عرض کردیم.
ج: که چی؟
س: که بگویی آقا؛ شما وقتی میخواهی در مجربات یک امری را درواقع علت فقط ؟؟ده مورد هم بگویید وجود دارد و در یازدهمی میخواهی بگویی پس این هم مثل آنها است و وجود دارد، ممکن است غفلت کرده باشی از اینکه در این ده مورد یک امر مقارنی بوده که آن سبب بوده و آن امر مقارن در یازدهمی نیست.
ج: خب بله، این یکی است دیگه، این حرفها یکی است.
س: ؟؟
ج:نه، نه، نه، شما میگویید شاید یک امر دیگری مقارن بوده است.
س: بله، شاید امر دیگری ...
ج: این دو طرف یک سکه است. ببینید؛ یا بگویید این مقارن با علت است ...
س: بله ...
ج: ولی این علت نیست. یا بگویید آن علت است، آن مقارن بوده و این ...
س: یک مطلب است.
ج: یک مطلب است. فرقی نمیکند. این حالا ...
س: میخواهم بگویم این یک اشکال است. ؟؟ دوتا اشکال است. این یک اشکال است و اشکال دیگر این است که این کبرای کلی که صدفه لا یکون اکثری است این از کجا است؟
ج: این از کجا است؟ بله، این خودش از کجا است؟
س: این خودش یک اشکال دیگری است.
ج: بله، خب این، فلذا است که این بحث معرفت و اینکه اینها از کجا در میآید؟ اینها واقعاً ...، حالا کوشش فراوانی هم مرحوم محقق صدر رضوان الله علیه کردند. دیگه حالا ما که نمیخواهیم وارد آن مباحث بشویم. ولی بالاخره صحبت در این است که این غلبهای که ما در اصول میگوییم و میخواهیم در فقه از آن استفاده بکنیم این اگر آن غلبهای که آنجا اثبات میشد جوری بود که غلبه بحث ما هم مشمول آن بود بله، ولی آن غلبه که آنجا گفته میشود اولاً دارای خصوصیاتی است، همراه یک مکتنفاتی است که آن در این غلبه ما نیست. پس بنابر این حجیت آن لو فرضنا و فرضنا که این بیانات آنجا درست باشد؛ این به درد اینجا نمیخورد. مگر اینکه غلبه اینجا در همانجا حد بشود ؟؟آن که نیست دیگه اینجا.
س: مگر اینکه چی؟
ج: مگر این غلبه اینجا مثل آنجا بشود.
س: که یعنی تفصیل بدهیم؟ یعنی بگوییم غلبههایی که اینجوری هست ...
ج: بله، بله، بگوییم غلبههایی که علت از آن کشف بشودو فلان و اینها و یا آن، اگر آن حرفها درست باشد. یا رسیدیم به حرف آخری، رسیدیم به حرف آخری که مثلاً حساب احتمالات باشد. یا کسی چیز دیگری بگوید. بگوید اصلاً علم به کلیات افاضات الهی است نه اینکه بشر خودش رفته اینکار را ...، آن یک راههایی هست ولی خیلی از اینها افاضات الهی است. همان که فرموده است که «ثُمَّ هَدى»، (طه/50) «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها» (روم/30) این علوم را، این واقعیت را، این حقایق را خدای متعال با بشر خلق کرده، ما اگر بخواهیم همهاش از این راههای اینجوری بگوییم ممکن است گیر کنیم. یا کسی که هنوز به مبدأ اعلاء تبارک و تعالی نرسیده باشد و بخواهد مع الغمض از او بحث بکند ولی این هم هست که اصلاً مبدأ این امور و این حرفها و این کلیات و این چیزها ممکن است حضرت حق جلّ و اعلی باشد که علت از معلول نمیتواند جدا بشود. یا حالا ...، اینها البته توی بحثهای خودش یک دقایقی دارد که علت از معلول نمیتواند جدا بشود چه جوری است؟ ممکن است برگردد به اجتماع نقیضین یا ارتقاء نقیضین؛ یعنی اگر تصویر علت را بتوانیم درست بکنیم و تصویر معلول را درست بتوانیم بکنیم این ...
س: ؟؟ تخلف ؟؟
ج: مثلاً ؟؟ البته مباحث علیت خب این خودش ...، یک وقتی توی شورای عالی آن دورهای که من غیر از این دوره؛ یک دوره دیگر هم چندی دورههای پیش بودم که در آن دوره مرحوم آیتالله مصباح هم حضور داشتند. آیتالله مؤمن بودند، آیتالله یزدی بودند و آنجا راجع به برنامههای درسی صحبت بود و اینها و بخش فلسفه و اینها که ...، حالا صحبت بود کجاهایش و اینها؛ جناب آقای غروی هم بودند کنار آقای مصباح نشسته بودند. آقای مصباح اینجوری سر کرد گفتند حالا ما خودمان از مباحث علت و معلول چقدر چیز فهمیدیم که حالا میخواهیم اینها را کتاب درسی بکنیم؟ گفت بله، این حالا این مباحث حقیقتاً ...
و صلیالله علی محمد و آله الطاهرین.